جدول جو
جدول جو

معنی صاحب دخل - جستجوی لغت در جدول جو

صاحب دخل
دخیل صاحب تصرف
تصویری از صاحب دخل
تصویر صاحب دخل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاحب مال
تصویر صاحب مال
مالدار، توانگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب دل
تصویر صاحب دل
دارای دل و جرئت، دلیر، در تصوف عارف، خداشناس، برای مثال غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲ - ۱۱۸)، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱ - ۶۱)، داری عشق، شوق و عاطفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب سخن
تصویر صاحب سخن
سخنور، ناطق، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
دردمند، مصیبت زدهبرای مثال گر بود در ماتمی صد نوحه گر / آه صاحب درد را باشد اثر (عطار - ۳۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب دولت
تصویر صاحب دولت
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، صاحب اقبال، خجسته، فرّخ فال، خوش طالع، بختیار، بلندبخت، خجسته فال، جوان بخت، فرخنده بخت، خجسته طالع، نیک اختر، مستسعد، مقبل، فرخنده طالع، سعید، سفیدبخت، اقبالمند، بلنداقبال، شادبخت، ایمن، نیکوبخت، طالع مند، نکوبخت برای مثال که از بی دولتان بگریز چون تیر / بنه در کوی صاحب دولتان گیر (نظامی۲ - ۲۴۲)، توانگر، برای مثال طریق و رسم صاحب دولتان است / که بنوازند مردان نکو را (سعدی۲ - ۶۸۳)، در تصوف عارف، عارف واصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب دلق
تصویر صاحب دلق
ژنده پوش، صوفی ای که خرقه بر تن کند
فرهنگ فارسی عمید
(حِ دَ)
دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد:
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر.
عطار.
، آنکه جذبه و شوقی دارد:
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان.
خاقانی.
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند اگر نانیش نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ دِ)
صفت صاحب دل (به همه معانی). رجوع به صاحب دل شود:
یافته در خطۀ صاحب دلی
سکۀ نامش رقم عادلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
خرقه پوش. صوفی. آنکه دارای دلق است. رجوع به دلق شود.
- میر صاحب دلق، عمر بن خطاب:
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
ظاهراً بمعنی مرزبان حاکم و یا رئیس باشد: و به نزدیک قشمیر رسیدند، چنگی بن سمهی که صاحب درب قشمیر بود به خدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 409)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ / دُو لَ)
مقبل. خوش بخت. بختیار:
که از بی دولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر.
نظامی.
دست زن در ذیل صاحب دولتی
تا ز افضالش بیابی رفعتی.
مولوی.
پدر گفت: تو را ای پسر در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحب دولتی در تورسید. (گلستان).
طریق و رسم صاحب دولتان است
که بنوازند مردان نکو را.
سعدی.
، عارف واصل: چون مرغ روحانیت طالب از بیضۀ بشریت بواسطۀ تربیت صاحب دولتی بیرون آید بعد از آن پروازگاه آن مرغ را جز حضرت ال̍ه کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121) ، پادشاه: پس بگوی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولت اند، و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده تامیان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد. (تاریخ بیهقی ص 210).
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون توصاحب دولت از برنا و پیر.
سوزنی.
، مالدار (در تداول عامّه)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ دَ)
وی از شعرای پیرو طریقت مولویه و از مردم بروسه است. پس از مدتی سیر و سیاحت عزلت گزیدو بسال 1140 هجری قمری درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام، سر راه مالروعمومی تربت جام به قلعه حمام. جلگه، معتدل و سکنه 272 تن شیعه و حنفی (؟) فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل زراعت، مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مالدار. توانگر:
آن شنیدی که در بلاد شمال
بود مردی بخیل و صاحب مال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ فَ)
فاضل. دانشمند
لغت نامه دهخدا
(حِ دِ)
آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر:
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است.
نظامی.
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند.
نظامی.
دل اگر این مهرۀ آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحب دل است.
نظامی.
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب دلان.
مولوی.
و در زمرۀ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. (گلستان). منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... (گلستان، باب دوم). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. (گلستان). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان، باب اول). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان، باب اول). یکی از ملوک...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طایفۀ جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان، باب دوم). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان).
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان.
(گلستان، باب دوم).
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را.
(گلستان، باب دوم).
مگر صاحب دلی روزی به رحمت
کند در حق درویشان دعائی.
(گلستان).
سخن را روی با صاحب دلان است
نگویند از حرم الا به محرم.
سعدی.
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
جوانی هنرمند وفرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحب دل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست.
سعدی (بوستان).
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحب دلی بازگفتند و گفت.
سعدی (بوستان).
که مرد ارچه دانا و صاحب دل است
به نزدیک بی دانشان جاهل است.
سعدی (بوستان).
شنیدم که صاحب دلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد.
سعدی (بوستان).
چنین گفت یک ره به صاحب دلی
که عمرم بسر شد به بی حاصلی.
سعدی (بوستان).
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحب دلان بشنوند.
سعدی (بوستان).
زبان دانی آمد به صاحب دلی
که محکم فرومانده ام در گلی.
سعدی (بوستان).
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحب دلان.
سعدی (بوستان).
یکی رفت و دینار از او صدهزار
خلف ماند و صاحب دلی هوشیار.
سعدی (بوستان).
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحب دلان بار شوخان برند.
سعدی (بوستان).
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند.
حافظ.
حلقۀ زلفش تماشا خانه باد صباست
جان صد صاحب دل آنجا بستۀ یک مو ببین.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حِ عَ مَ)
دارندۀ کار. کننده کار:
ز شغلی کز او شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ سُ خَ)
سخن ور. ناطق. گوینده.
- امثال:
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
رجوع به امثال و حکم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صاحب دل
تصویر صاحب دل
آگاه، بینا، روشن ضمیر و عارف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب دار
تصویر صاحب دار
خداوند خانه کد خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب درب
تصویر صاحب درب
مرزبان حاکم مرزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب درد
تصویر صاحب درد
دردمند، مصیبت زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب دولت
تصویر صاحب دولت
مقبل، خوشبخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب سخن
تصویر صاحب سخن
سخنور سخندان سخنور ناطق گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب عقل
تصویر صاحب عقل
فرهمند بخرد
فرهنگ لغت هوشیار
دلدار دلیر، دلسوز، پارسا دارای دل و جرات دلیر، دارای احساسی قوی حساس، سالک عارف، دیندار پارسا با تقوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب دولت
تصویر صاحب دولت
((~. دَ یا دُ لَ))
نیکبخت، توانگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاحب دل
تصویر صاحب دل
((~. دِ))
دارای قریحه هنری و حساس، اهل حال، عارف (تصوف)
فرهنگ فارسی معین
سخنران، سخنور، گوینده، متکلم، ناطق
متضاد: شنونده، مستمع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دردمند، مصیبت زده
فرهنگ واژه مترادف متضاد